شهیدان که دل را به دریا زدند
عجب پشت پایی به دنیا زدند
زبان شهیدان زبان دل است
زبانی که گفتن از آن مشکل است
عکس مربوط به سال 65 و حضور حاج اسماعیل فرجوانی در بهشت شهدای اهواز برسر مزار شهدای والفجر 8 و دیگر شهدای گردان کربلا
قبل از عملیات کربلای 4 بود پادگان کرخه ،نیمه های شب گردان از رزم شبانه برگشته و همه خسته از یک شب پرکار و سخت ، حاج اسماعیل به فرمانده هان گروهانها دستور داد بچه ها نروند و بنشینند ، گردان بدستور حاجی بر روی زمین نشست ،همه آماده و در انتظار شنیدن صحبتهای حاج اسماعیل ، یادم هست شب مهتابی بود ، موقعیتی که من نشسته بودم دقیقا ً حاج اسماعیل جلوی ماه ایستاده بود و مهتاب از پشت سر ایشون میتابید و صورت حاجی رو نمیدیدم . لحظاتی گذشت ، حاجی لب به صحبت باز کرد ، اما بر خلاف انتظار خیلی ها از جمله خودم بجای تمجید و تشکر یا حرفای معمول حاج اسماعیل گفت : من از بچه های گردان یه گله دارم . در دلم میگفتم خدایا ما چه کار کردیم که حاج اسماعیل از دست ما شاکی شده و بنای گله گذاری داره . حاجی ادامه داد : بچه ها اونایی که در چند عملیات همراه گردان بودند میدونند که رمز پیروزی ما در عملیاتهای گذشته امکانات ، نیرو ، یا تسلیحات پیشرفته و پشتیبانی های نظامی نبوده بلکه فقط و فقط رمز پیروزی های گردان کربلا خود بچه های گردان بودند و ارتباط اونها با خدا ، موفقیتهای گذشته ما مرهون نماز شب ها و شب بیداری ها و اتصال اونا با خدا بوده و اتکای گردان به قدرت لا یزال الهی بوده و گرنه ما خیلی امکانات و سلاح پیشرفته ای نداشتیم . حاجی چندتا از بچه های قدیم رو به شهادت گرفت و گفت این برادرا که قدیمی ترند میدونند همه اش همین بوده ، ولی یه مدتیه از اون شب بیداریها و سحر خیزی و زمزمه ها کم شده ، چادر نمازخانه گردان خلوت شده چرا ؟ آیا ما به قدرت خودمون مغرور شدیم .؟ من اینو به عنوان فرمانده گردان از شما میخوام که توجه کنید و از رابطه شما با خدا کم نشه و پیروزی عملیاتهایمان را از خدا بخواهیم . همینطور که حاجی صحبت میکرد بعضی ها آرام اشک میریختند و بعضی سرها از شرم پاببن بود .
کجایند آن مردان بی ادعا
در کجای عالم و در کدام دوره از جنگها اینچنین فرماندهانی پیدا میکنی ؟
حاجی جان ای فرمانده رشید و ای اسماعیل وادی عشق
هر وقت میخواهم با گریه خود رو آروم کنم تا تحمل این سالهای فراقت بر من سبکتر گردد به شب عملیات کربلای 4 فکر میکنم به انجایی که زمین به جسد تو مباهات میکرد و لحظه ای که من تو را ندیدم و از کنار تو رد شدم ، آنوقت اشکم سرازیر میشود و بغضم از گلویم خارج میشه
و فرزندانم به من میگن: بابا دوباره یاد فرمانده ات افتادی
الهی به آنان که بی پا و سر آمدند
خلاصه کنم مختصر آمدند
دستم بگیر
.: Weblog Themes By Pichak :.