یکی داشته یکی رو کتک می زده، خودش هم داد می زده کمک.
می گن: تو که داری می زنیش چرا کمک می خوای؟
می گه: آخه گفته بلند شم لهت می کنم !
—
اولی: شبی که زلزله آمد شما خیلی ترسیدید این طور نبود؟
دومی: بله همین طور بود از ترس به خودم لرزیدیم ولی مثل این که زمین بیشتر از ما ترسیده بود چون خیلی بیشتر می لرزید.
—
از مردی پرسیدند:«چه رنگی را دوست داری؟» کمی فکر کرد و گفت:«رنگ کم رنگ»
—
اولی: با این عجله کجا می ری؟
دومی: می رم کتابفروشی کتاب بخرم.
اولی: تو که کتابخون نبودی!
دومی: آخه یکی از دوستانم دیروز یه چراغ مطالعه برام هدیه آورد!
__
بچه ها در نهار خوری مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یه سبد سیب بود که روش نوشته بود : فقط یکی بردارید خدا ناظر شماست. در انتهای میز یک سبد
شیرینی و شکلات بود. یکی از بچه ها روش نوشت: هر چند تا میخواهید بردارید! خدا مواظب سیب هاست!!!
.: Weblog Themes By Pichak :.