عشق دانی که سرآغازش چیست ؟
عشق دانی که سرآغازش چیست ؟
امتداد دو نگاه
یکی از عمق دل و قعر وجود ، آن یکی بعد سجود
آن زمانی که دو چشمت ، پیله خواهش را به وجودم تابید
ودر آن ظلمت و تاریکی شب ،
جاده ای روشن را در فراسوی افق دید زدم
و تو آن یاور دیرینه من ، که در آن جاده سبز
هم نوا با دل سودا زده ام ، پا به اقلیم عدم می نهی و می گذری
چشم من خیره به دنبال تو کز غور وجود
با دو دستی که به مهر آغشته است ، سوی من آیی و با نغز کلام
دل سرگشته و حیرانم را نزد خود می خوانی
آه ای یاور من
یاد آن روز که در سایه آن سرو بلند ، سخنت بشنودم
تو به من گفتی ار آن چشمه نور، تو به من گفتی از آن کاخ بلور
گفتی آن چشمه نور ، چشم بر راه تو است
گفتی آن کاخ بلور، خواهد آن روز رسد که توأش پادشهی
من شنیدم که بگفتی اندرون دل تو، جایگاهی است تهی از برای دل من
من دلم اندر کف ، آمدم چشمه نور ، آمدم کاخ بلور
آمدم تا که بر آن مسند عشق پادشاهی بکنم
در درون دل من ،سبدی بود پر از گل محبت و صفا
لیک گلهای سبد اندر آن جایگه ظلمانی که توأش کاخ بخواندی
همگی پژمردند ، همگی افسردند
دیگر از آن همه گلهای قشنگ ، اثری باقی نیست
حال دیگر حتی ، اشکهای من هم ، چاره مردگی آنها را نتوانند کنند
تو در آن به اصطلاح کاخ بلور
در کنار آن همه چشمه نور
سبد پرگل من را بردی
خنجر حسرت را تا به ته بر جگرم بنشاندی
د رخیالت این است که دلم را بردی .
امتداد دو نگاه
یکی از عمق دل و قعر وجود ، آن یکی بعد سجود
آن زمانی که دو چشمت ، پیله خواهش را به وجودم تابید
ودر آن ظلمت و تاریکی شب ،
جاده ای روشن را در فراسوی افق دید زدم
و تو آن یاور دیرینه من ، که در آن جاده سبز
هم نوا با دل سودا زده ام ، پا به اقلیم عدم می نهی و می گذری
چشم من خیره به دنبال تو کز غور وجود
با دو دستی که به مهر آغشته است ، سوی من آیی و با نغز کلام
دل سرگشته و حیرانم را نزد خود می خوانی
آه ای یاور من
یاد آن روز که در سایه آن سرو بلند ، سخنت بشنودم
تو به من گفتی ار آن چشمه نور، تو به من گفتی از آن کاخ بلور
گفتی آن چشمه نور ، چشم بر راه تو است
گفتی آن کاخ بلور، خواهد آن روز رسد که توأش پادشهی
من شنیدم که بگفتی اندرون دل تو، جایگاهی است تهی از برای دل من
من دلم اندر کف ، آمدم چشمه نور ، آمدم کاخ بلور
آمدم تا که بر آن مسند عشق پادشاهی بکنم
در درون دل من ،سبدی بود پر از گل محبت و صفا
لیک گلهای سبد اندر آن جایگه ظلمانی که توأش کاخ بخواندی
همگی پژمردند ، همگی افسردند
دیگر از آن همه گلهای قشنگ ، اثری باقی نیست
حال دیگر حتی ، اشکهای من هم ، چاره مردگی آنها را نتوانند کنند
تو در آن به اصطلاح کاخ بلور
در کنار آن همه چشمه نور
سبد پرگل من را بردی
خنجر حسرت را تا به ته بر جگرم بنشاندی
د رخیالت این است که دلم را بردی .
تاریخ : پنج شنبه 92/5/24 | 5:6 عصر | نویسنده : ناهید یوسفی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.