دیشب با خدا دعوایم شد ......
با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......
رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد
صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!
تاریخ : جمعه 92/4/14 | 10:49 صبح | نویسنده : ناهید یوسفی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.